صد لشکر به فرمان دارم اما حبس و پاگیرت شدم
میخکوب محکم به دیوار و به زنجیرت شدم
بی وفا این بی وفایی تا کجا مستمر است؟
آن زمان گفتی برو چندی است دلگیرت شدم
بگذر ای روز بدون یار و عشق
خود به چشم خود نبینی من که دل سیرت شدم؟
باز آی هر شب تو ای رویایی عشق
بنگر این رویازده بی شک که تعبیرت شدم
مردمان گویند که عمر بر حسب قسمت گذرد
هر زمان فکرت که کردم بی درنگ ترسان ز تقدیرت شدم
آنچنان آرامش جانی که هر شب قبل خواب
آن قدر فکرت کنم گویی که درگیرت شدم
من که با دار و درخت و سبز و سبزی کار نیست
بی درنگ وقتی که می بینم تو را مغلوب تصویرت شدم
چند وقتی است آمدی در زندگی تار من
آنچنان حالم تو روشن کرده ای گویی که تعمیرت شدم
خنده تحریری است بر یخ های یخبندان لب
آن زمان وقتی که خندیدی من هم دلگرم به تحریرت شدم
آن زمان گفتی که می مانم ولی شاید خطاست
وآن زمان از شوق من خود به فدای تو و تقصیرت شدم

شعر از #خودم #محسن_رفیعی